شهید مهدی باکری
آقای مهدی من را به عنوان مسئول تداركات لشكر انتخاب كرده بود. انباردارمان آمد و به من گفت :«یك بسیجی اینجاست كه اندازه ده نفر كار می كند، هیچی هم نمی خواهد؛ نه مرخصی، نه تشویقی. اگر می شود این نیرو را بدهید به من.»
گفتم:«این نیرو كه تو می گویی كیست؟» گفت : «الان دارد گونی خالی می كند. به جای یكی هم دوتا دوتا گونی می برد توی انبار.» گفتم : «برویم ببینیمش.» انباردار گفت : «آنجاست، او را می گویم.»
فاصله كمی زیاد بود و او هم مشغول كار كردن. جلوتر رفتیم. هنوز به آنها نرسیده بودیم كه دیدم كسی را كه از او تعریف و تمجید می كند، آقا مهدی است. همین كه من او را دیدم، او هم من را دید و بلافاصله با اشاره چشم و ابرو به من فهماند كه چیزی نگویم. جلوتر كه رفتیم، گفت : «هیچی نگو، بگذار كارم را انجام بدهم.»
اما من اصلا توی حال خودم نبودم، با این حال حرفی نزدم؛ تا اینكه بار تمام شد. دیگر طاقتم تمام شده بود، رفتم به انبار دار گفتم : «هیچ می دانی این بسیجی كه به كار گرفتی كیست؟» گفت : « نه، كیه مگر؟» گفتم : «او آقا مهدی فرمانده لشكر است.» انباردار از خجالت آب شده بود. دوست داشت زمین دهان باز كند و او را ببلعد.
رفت سراغ آقا مهدی و از او عذر خواهی كرد و می خواست دستش را ببوسد كه آقا مهدی اجازه نداد و گفت : «شما من را وادار نكردید، من وظیفه خودم می دانستم كه به شما كمك كنم. اصلا خودت را ناراحت نكن. بعد به من گفت : «مرد حسابی چی می شد حالا دندان روی جگر می گذاشتی و حرف نمی زدی؟»
منبع: کتاب خاطرات ناب
شـادی روح شــهدا صــلوات
برچسب ها: شهید مهدی باكری
نظرات شما عزیزان: